شهدا یک نفر

مرد از آن سمت خیابان بلند می‌گوید: یک نفر فلکه شهدا.سر تکان می‌دهم و با چشم دنبال تاکسی میگردم. به آن طرف خیابان که می‌رسم، مرد میپرسد: شهدا پیاده میشی یا زودتر؟وقتی می‌گویم شهدا، می‌گوید از آن در سوار شو. سمت در می‌روم ولی مرد دوباره و سه باره می‌گوید از آن در سوار شو. و من فکر میکنم که گجت نیستم که از روی طاق ماشین بپرم آن در و باید ماشین را دور بزنم. دو تا خانمی که عقب نشسته‌اند، خودشان را می‌کشند سمت در پشتی شاگرد و من می‌نشینم توی تاکسی. ماشین راه می‌افتد و راننده برای مسافر جلویی صحبت میکند.
اشتراک گذاری
29 خرداد 1403
نویسنده : ستاد روایت پیشرفت
کد مطلب : 9019

 طوری حرف میزند که ما هم بشنویم‌. به نظرم آدم باکلاسی می‌آید. لحن خوبی دارد. تن صدای زیبایی دارد و کلمات را خیلی درست و ادبی ادا میکند. حرفهایش را نمی‌شنوم. سرم توی صفحات مجازی بالا و پایین می‌شود تا اینکه کلمه انتخابات از دهان مرد به گوشم میخورد. راننده میگوید دو تا خانم آمده بودند خانه مان. با خانمم حرف می‌زدند تا تشویقش کنند رای بدهد. توی ذهنم دارم خانمها را تصور میکنم که چه شکلی هستند. روی گوشی نگاه میکنم ولی چیزی از صفحات متوجه نمی‌شوم. تمام حواسم به راننده است. راننده می‌گوید به آن دو تا خانم گفتم: به همان دین…….قسم، اگه زنم رای بده، طلاقش می‌دم. راننده می‌پیچد توی خیابان آیت‌الله مدرس و زن کنار دستی‌ام، اشاره میکند که همین جا پیاده می‌شود.دیگر صدای راننده تاکسی را نمی‌شنوم. توی ذهنم تلاش میکنم همسر راننده تاکسی را تصور کنم.پی ارتباط رای دادن میگردم با طلاق‌دادن. فکر میکنم زن بیچاره تا حالا به خاطر چه چیزهایی غیر از انتخابات به طلاق تهدید شده؟فکر میکنم واکنش زن به این حرف مرد چی بوده؟تصور میکنم جواب آن دو تا زن به راننده چه بوده؟فکرم آشوب شده. اینکه یک نفر برای انجام یک امر اختیاری شهروندی به طلاق تهدید شود، از کجا ریشه میگیرد. خیالم رفته سمت حدیثی که حاج‌آقا بارها خوانده بود: هل‌الدین الا الحب؟دنبال رگه‌های محبت میگردم توی زندگی مرد و همسرش. فکر میکنم زن چقدر از این بیانیه ترسیده یا اینکه به مسخره گرفته و خیالش راحت شده که تکلیفی ندارد. با خودم مزمزه میکنم که چه جمله‌ای می‌شود به راننده بگویم. رسیده‌ایم میدان شهدا. راننده می‌گوید از آن در پیاده شوید و من خودم را می کشم سمت در پشتی شاگرد‌. هنوز دنبال کلمه می‌گردم. پایم را می گذارم بیرون و یکباره صدای افتادن چیزی می‌آید. در کمال ناباوری، گوشی، پاور، رکوردر، شارژر، دفترچه، کیف پول و …ریخته بیرون. به راننده می‌گویم صبر کنید و وسایلم را جمع میکنم. بی‌خیال جمله و کلمه شده‌ام.در تاکسی را میبندم و راه می‌افتم سمت چهارراه پهلوان تختی. حرف راننده را هنوز نتوانسته‌ام هضم کنم‌. فکر میکنم این نگاه بین چند درصد مردم جاری است؟فکر میکنم چند درصد راننده تاکسی‌ها با این راننده هم‌نظرند؟از زیر سایه درختان چنار، می‌پیچم توی خیابان مسجدسید. راننده تاکسی‌های خط اصفهان نجف‌آباد، پشت سر هم ماشینهای زرد را پارک کرده‌اند و چند‌تا چندتا نشسته‌اند لب جوی آبی که از آب تویش خبری نیست. هنوز توی ذهنم آشوب است و پر از سوال. جلوتر یک راننده ایستاده کنار کیوسک تلفن عمومی. فرشی پهن کرده و دستهایش به قنوت بلند است. دلم انگاری یکباره آرام می‌شود. ذهنم ولی پر از سوال است.
✍️مهاجر

این مطلب بدون برچسب می باشد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Home
Account
Cart
Search