چشم ها

چشم ها مادر لباس‌های مشکی‌مان را از کمد بیرون آورد تا اتو کند. چشم‌هایش را نگاه می‌کردم که چطور خیس شده‌اند. این دو روز همه‌اش جلوی تلویزیون و شبکه خبر بود. صدایم کرد: دخترم، بیا این پیراهن و روسری رو بپوش، می‌خوایم برای مراسم وداع با شهدا بریم. چشمی گفتم و لباس‌ها را پوشیدم و […]

اشتراک گذاری
01 خرداد 1403
کد مطلب : 618

چشم ها

مادر لباس‌های مشکی‌مان را از کمد بیرون آورد تا اتو کند.
چشم‌هایش را نگاه می‌کردم که چطور خیس شده‌اند. این دو روز همه‌اش جلوی تلویزیون و شبکه خبر بود.
صدایم کرد: دخترم، بیا این پیراهن و روسری رو بپوش، می‌خوایم برای مراسم وداع با شهدا بریم.
چشمی گفتم و لباس‌ها را پوشیدم و در آینه روسری‌ام را مرتب کردم.
مادر دست برادر کوچک‌ترم را گرفت و باهم سوار اتوبوس شدیم. کوچک و بزرگ را می‌دیدم که در دست‌هایشان عکس‌هایی از شهدا و چشم‌هایشان پر از اشک بود.
مادر می‌گفت: امروز به چشم آدم‌ها توجه کن. من هم دست‌هایش را گرفتم و در طول مسیر، به چشم‌های آدم‌ها چشم دوختم‌‌.
چشم‌های پیر و جوان گریان بود. مداحی آقای رسولی پخش می‌شد. سفر بخیر، شهیدی که شدی عاقبت بخیر او می‌خواند و ما تکرار می‌کردیم.

شنیده بودم پدر و مادرم با هم حرف که می‌زدند، می‌گفتند شهادت و عاقبت بخیری حق‌شان بود؛ به وظیفه‌شان خیلی خوب عمل کردند.
برادر کوچکم روی پای پدر خوابش برده بود. مادر همیشه می‌گوید تو هم در مقابل جامعه وظیفه‌ داری.
وظیفه داری که حواست را به کوچک‌ترین اتفاقات اطرافت جمع کنی.
شاید همین حرف اوست که در تمام لحظه‌ها یادم می‌آید و نمی‌گذارد از اتفاقات ساده بگذرم.
از درس خواندنم، از کارهای خانه و حتی اتفاق امروز.
پیرزنی را دیدم که به گوشه ی دیواری تکیه داده بود و عصایش را در جمعیت گم کرده بود؛ به او کمک کردم تا پیدا کند.

جمعیت من را یاد اربعین و هیئت‌ها انداخت‌‌.‌ مخصوصاً وقتی که روضه‌خوان گفت هر غمی که داشتیم، باید برای امام شهیدمان گریه کنیم.
به‌نظرم تحمل بزرگترین غم‌ها هم وقتی دسته‌جمعی باشد، راحت‌تر می‌شود. ما با جمعیت‌ها بزرگ شدیم‌.

با مردمی که غم‌ و شادی‌شان را تقسیم می‌کنند و هرکس یک‌ گوشه‌اش را برمی‌دارد. ما از پدر و مادرهایمان بارها شنیده‌ایم که هرچیزی درباره‌ی وطن اهمیت دارد‌. رئیس جمهوری که این روزها از دست داده‌ایم، یکی از آدم‌های مهمِ وطن بود. از آن آدم‌هایی که برای مردم می‌دوید، تلاش می‌کرد، خسته می‌شد و خستگی در نمی‌کرد.
🌱 این چشم‌ها را می‌گفتند،چشم‌هایی که مادر سپرده بود تا دقیق نگاهشان کنم

📝 به قلم زینب زاغری
🖼️ عکس ارسالی از علیرضا سواد کوهی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Home
Account
Cart
Search